سلام ...من بعد از مدتها اومدم
اومدم یه سری بزنم به خونه مجازیم که یه روزی با نگاه کردن بهش سیر نمیشدم.تک تک کلمه هاش برام دنیا بود و ذوق مرگ میشدم.اونم همین طور، میگفت الهه یه حس آرامش داره اینجا.حس مالکیت.
خبرای خوبی ندارم نمیدونم چی بنویسم...از کجاا بگم...
دلم هواشو کرده...تک تک خاطره هامون میاد جلو چشمم...فراموش کردن خیلی سخته اصلا نمیشه...بی تفاوت هم نمیتونم باشم.میدونم فراموشم نمیشه ولی از خیالمم نمیره بیرون.
حرفاش.قولاش.دلگرمیاش.مهربونیاش.چشماش.دستاش که شبیه دستای من بود...همه و همه اذیتم میکنه.
همشون اشکمو درمیارن...
دو روز پیش برف سنگینی بارید و ارومیه سفید شد منم ک عاشق بررررف....
وقتی میرفتم بیرون وقتی با مامانم تو پارک قدم میزدیم یاد خودمون افتادم که پارسال با هزار جور بهونه از خونه زدم بیرون تا تو هوای برفی با رضا برم بیرون و خوش بگذرونیم...یاد اون روزا افتادم که هوامو داشت یاد اون لحظه افتادم ک تا تاریکی باهم بودیم و خیلی خیلی خییییلیی روز خوبی بود...هر دقیقه اش هر روزش یادم میفته و من چقدر این روزا آه میکشم.نمیدونم حسرت میخورم یا چی نمیدونم چرا اینقدر دوسش دارم نمیدونم چر خاطرات عشقولانه ما دو تا دیووونه......
ما را در سایت خاطرات عشقولانه ما دو تا دیووونه... دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : amandaaaa بازدید : 169 تاريخ : دوشنبه 2 اسفند 1395 ساعت: 15:13